زندگی مازندگی ما، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره
انتظار من برای امدنتانتظار من برای امدنت، تا این لحظه: 18 سال و 1 روز سن داره
شیواشیوا، تا این لحظه: 37 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

نبودن تو یعنی...

قاصدک هان چه خبر آورده اید؟

این باد نه چندان تند پاییزی یعنی میتواند خوش خبر قاصدکی را بین این همه قاصدک به خانه ام آورده باشد؟ دوتایشان را برمیدارم و آرام فوتشان میکنم  به نیت دو فرشته. به نیت رساندن شان به آغوش فرشته های مهربان خداوند.       ...
31 شهريور 1393

کوچ

صدای مرغان مهاجر این روزها یادآور کوچ نا به هنگام تویه عسلکم. راستی عسلک از آن دستگاهی که به من خبر شوم نبودن قلبت را داد متنفرم دیگر. مگر میشود آدمی قلب نداشته باشد؟ ان هم عسلکِ من؟ عسلکِ مادری که همه وجودش سرشار از عشق فرزندِ ندیده اش است. دیگر اعتمادی به هیچ کدام از این دستگاهها و آزمایشات ساخته دست بشر ندارم. و هرگز هیچ عسلکی را دست آنها نمیسپارم. من ایمان دارم، همچون ایمان به یگانگی خدا، که تو هر چند آرام و آهسته ولی داشتی قلب میگرفتی از خدای مهربانت. مگر میشود خدا از روج خود در همه بدمد به جز عسلک یک ماه و نیمه من؟! میدانی عسلک اصلا تو به مامانی رفته بودی حتما...که آهسته داشتی شکل میگرفتی. مامانی هم در همه کا...
26 شهريور 1393

سفرنامه

سلام عسلک مامان... دلم حسابی برای خلوت کردن باهات تنگ شده بود. برای از تو گفتن و از روزهای بدون تو گفتن. هنوز از بعد رفتن تو که مریض بودم خوب نشده بودم که باباییت برنامه سفر گذاشت. هر چند من اصلا دلم سفر نمیخواست و حتی تا دقایق اخر قبل از رفتن دو دل بودم ولی رفتیم. یکشنبه صبح 9 شهریور به سمت تهران حرکت کردیم. خاله ام خیلی وقت بود دعوتمون میکرد و ما وقت نکرده بودیم بریم. ولی این بار گفتیم بعد 3 سال یه سر بریم تهران و خونه اونا. مسیر رفتنمون به تهران که فقط اتوبوبانه و کوه و مناظر خشک و چیزی برای گفتن نداره. و ما تا تهران فقط دو جا نگه داشتیم اونم برای صبحانه و نهار. ساعت 7 بود که رسیدیم تهران. چهارمین یا شایدم پنجمین بار بود که میرفتیم خون...
15 شهريور 1393

خدایا...

خداوندا !!!!!! دستانم خالي اند و دلم غرق در آرزوی داشتن فرزندی، يا به قدرت بي كرانت دستانم را توانا گردان، يا دلم را از این آرزوی دست نيافتني خالي كن . . . يا حق . . .   ...
5 شهريور 1393

تقدیر...

93.5.30 از چهار روز قبل بود که شک نداشتم که عفونت رحمی گرفتم  چون درد داشتم ولی همسر طبق معمول گفت نه چیزی نیست. امروز بالاخره رفتم دکتر. مطب عجیبی داشت. خالی خالی بود. ولی الکی مریض و معطل میذاشت تا نگن دکتر مگس پرونه. بعد یه خانمی که رفته بود داروهاشو گرفته دوباره اومد و اون قبل من رفت تو تا دکتر طرز مصرفشونو براش بگه شاید. بعدم ن رفتم و بهش گفتم که 19 تیر کورتاژ شدم. و از 4-5 روز قبل درد دارم و از دیروز صبح  بدتر شده. بعد معاینه گفت عفونت رحمی و ادراری داری. و کلی برام امپول و قرص و داروی دیگه نوشت. از مطب که بیرون زدم زدم زیر گریه. ولی فقط اشکام میومد و شاید چون کوچه خلوت بود کسی ندید. داروخونه هم بغل مطب بود. داروها...
2 شهريور 1393
1